امن و آرام مثل خانه
امن و آرام مثل خانه
تا سپیده صبح و روشن شدن هوا خیلى نمانده بود. پسر جوان به کارد خونآلودى که در دستانش بود نگاهى انداخت. یک دفعه تکانى خورد و لرزه بر اندامش افتاد. وحشتزده کارد آشپزخانه را به گوشه اتاق پرتاب کرد و دیوانهوار به خیابان دوید. با لباسهاى خونآلود، پابرهنه و بىهدف گریه مىکرد و مىدوید. دقایقى بعد، خودش را به باجه تلفن عمومى رساند. گوشى را برداشت و شماره 110 را گرفت.